بهت خیابان است و انواع پریها
دلگیرم از حال و هوای دلبریها
این شهر هم جنس غم ما را ندارد
اینجا پر است از دیگری از دیگریها
عطر سلامی را که شاعر گفته چندیست
نشنیدم از گلهای سرخ روسریها
تغییر کرده نوع چاه و گرگ و یوسف
حب برادر گونه! بغض خواهریها
چشم زمین بر دستهای آسمان نیست
قد میکشیم از ریشهی ناباوریها
قرنی که آهن پارهها را دوست دارد
رونق ندارد فوت و فن زرگریها
پس کوچه های تنگ! پس توهای کوچک
آغوشهای جابجای مادریها
یک قاب مانده روی این دیوار ِخاموش
لبخند ِمعنادار ِآن هم سنگریها ...
دیگر جهان را گرد ِظلمت کور کرده
شب ریشهی آیینها و رهبریها...
باید بیایی ...وقت اما و اگر نیست
دنیا دلش تنگ است بر پیغمبریها